شیخ صنعان و راه شکفتن انسان

 

دکتر صابر امامی

 

 

به نظر می­ رسد، داستان شیخ صنعان، مقدمه واقعی داستان منطق الطّیر و سیمرغ باشد که برای اثبات آن چند دلیل می توان برشمرد. اول اینکه مقدّمه هایی چون در نعت نبی و اصحاب نبی، جزء تشریفات رسمی نوشتن یک کتاب است و این قدر کلیشه ای و رسمی نمی تواند مقدمه اصلی مطلب باشد.

دوم اینکه اگر مقدّمه، آن بیان فشرده­ای است که از محتوای تفصیلی و تشریحی داخلی متن خبر می دهد یا اینکه متن آن بیان کوتاه و فشرده را به شرح و بسط و گشایش و نتیجه­ گیری می رساند، مانند بسیاری از مقدمه های فردوسی به قصه هایش با سوره حمد برای قرآن یا نی­ نامه برای مثنوی، در این صورت این شیخ صنعان است که همان طور که در ادامه مقاله خواهیم دید، حاوی همان قصد و غرضی است که منطق­الطّیر به خاطر آن نوشته شده ­است.

سوم اینکه داستان شیخ صنعان درست در آغاز راه قرار داده شده­است، یعنی مرغان اجتماع می­کنند و عزم به راه افتادن دارند. در واقع همین موقعیت، آغازگاه قصه است و شیخ صنعان درست در همین ابتدای سير مرغان حکایت می شود:

«جمله با سیمرغ نسبت یافتند

لاجرم در سیر رغبت یافتند

زو بپرسیدند کای استادکار

 چون دهیم آخر در این ره دادکار »

 

اگر داستان شیخ صنعان و دختر ترسا را نمی دانید، از اینجا بخوانید.

 

بعد از اینکه هدهد با مرغان حرف می­زند و آن­ها به ارتباط ذاتی خود با سیمرغ پی می­برند، به سفر علاقمند می­شوند و می­پرسند چگونه این کار را شروع کنیم؟ پاسخ هدهد شنیدنی و قابل دقت است:

«چون به ترک جان بگویی عاشقی

خواه زاهد خواه باشی فاسقی

سد ره جان است، جان ایثار کن

پس برافکن دیده و دیدار کن

 ور تو را گویند کز ایمان برای

ور خطاب آید تو را کز جان برآی

تو هم این را و هم آن را برفشان

ترک ایمان گوی و جان را برفشان»

ملاحظه می­شود توجه دقیق، عمیق و تیز عطار متوجه منیت انسان است که به طور طبیعی، این منیت، خودبینی و خودمحوری در انسان­های به اصطلاح پاک، مؤمن و زاهد بیشتر شیوع دارد تا انسان­های فاسق، گناهکار و بی­ شخصیت. با همه این­ها در هر دو نوع منیت هست و اصل راه بر این است که منیت را، جان را، ایمان را، زاهد را، فسق را و هر چه را که ذات ما آن رنگ را پذیرفته ­است و حضور ما را اثبات می­کند باید برافشاند تا رها شد و به مقصد رسید.

حال سوال این است که به فرض قبول این مطلب؛ چگونه می­توان جان، ایمان، کفر، فسق و زهد را برافشاند؟ این چگونگی توانستن، موضوع صحبت عطار در منطق الطیر است و اکنون که در اتخاذ توضیح و بیان این «چگونگی» قرار داریم، عطار به عنوان مقدمه، داستان شیخ صنعان را می­آورد که به نوبه خود پاسخ فشرده و عالی به این سؤال است و در ادامه، منطق ­الطیر شرح تفصیلی و جزئی این پاسخ است تا هرگونه گره فکری، عاطفی و روحی را از ذهن مخاطب بگشاید و او را به راه بیندازد.

اما چهارمین دلیل که خود جای تأمل دارد، اینکه همه قصه و حکایت­های داخل کتاب که در نتیجه گفت وگوی پرندگان مطرح می­شوند از دو بیت آغاز و نهایتا به سی تا چهل بیت ختم می­شود و اکثرا حکایت­های کوتاه ده تا پانزده بیتی­ اند که به گره­ های فکری و روانی جزئی یا به جنبه­های وابستگی و آلودگی جزئی و خصوصی هر فرد و صنفی اشاره می­کند و پاسخ می­گوید.

اما قصه شیخ صنعان به تنهایی بیش از چهارصد بیت را در بر می­گیرد و در آغاز به راه افتادن پرندگان می­پردازد و پاسخ چگونه راه افتادن و چگونه رسیدن به رهایی است که مخاطب آن، همه پرندگان و صنف ­ها و نوع­ه است.

پس با چنین نگاهی به قصه شیخ صنعان، آن­را به عنوان مقدمه منطق­ الطّیر که دربردارنده محور و تنه اصلی نظریه عطار در رهایی انسان است، به بحث می­نشینیم:

اکنون آغاز داستان است و عطار چون نویسنده­ ای ماهر، نخست شخصیت اصلی داستان را به ما معرفی می­کند. شیخ صنعان، شخصی است که پنجاه سال در حریم کعبه اقامت کرده­ است،

چهارصد مرید صاحب کمال دارد، علم و عمل فراوان دارد، صاحب کشف و شهود است، پنجاه حج و عمره ­های فراوان به جا آورده­است، نمازگزار و روزه دار است و مقتدا و موردنظر مردم است با کمالات و مقامات و کرامات.

اگر در ابیات و معانی نهفته در پشت ابیات این حکایت دقت و تأمل کنیم، در خواهیم ­یافت که عطار به عنوان گوینده ­ای ژرف نگر و مسلط به موضوع، از توصیف این گونه ی شیخ صنعان با این همه اصرار و تکرار در بیان کمالات و مقامات و کرامات او و به خصوص اینکه صاحب چهارصد مرید صاحب کمال است و قبله و پیشوا و صاحب شهرت و مورد نظر مردم، باید منظوری داشته­ باشد و آن بدون شک پنهان ­ترین و خطرناک­ ترین صورت یعنی حضور نفس و منیت و حب نفس است در پی انبارهای انباشته ثواب که او را قبله، بت و مقتدای دیگران کرده­ است.

به خوبی می­دانیم که حب نفس می­تواند در بی­نهایت پرده، تجلی پیدا کند و شاید خطرناک ­ترین و پنهان ­ترین و نه غیر قابل درمان­ ترین بلکه دير و سخت درمان ­ترین آن، همان شکلی است که عطار در قصه خود آن را برگزیده­است و آن نمایش شخصیت زاهدانه و موفق در دین و به­ طور غیر مستقیم توجه به نفس و خود است که در این لباس ­ها و توصيف ­ها نهفته ­است و درست به همین دلیل است که عطار این همه در بزرگ نشان دادن شیخ صنعان (به طور مثال از نظر عمل به شریعت و …) اغراق کرده­ است.

(همان سر منشأیی که عطار آن را در «شیخ صنعان» نشانه گرفته ­است و در طول کتاب باشكوه منطق ­الطیر، به تفصیل، راه ­های مبارزه با آن را بیان می­دارد.)

البته قبل از هر چیز باید بگویم که حب نفس و عجب به اعمال، تنها مخصوص مقدسین، زاهدان و مؤمنان نیست بلکه هر انسانی در هر رفتار و اخلاقی با آن مواجه است که اگر خوب دقت کنیم، همان نفس است که در پس پرده­ ای از این رنگ، مشغول نمایش افتخارآمیز و پنهان خود است اما چون در این موارد مستقيما پای گناه در میان است، پی بردن به بیماری و اقدام به درمان آن، آشکارتر و به همین نسبت آسان­تر است و به همین منظور، عطار، آن قسمت سخت و دشوار موضوع را عنوان کرده ­است. سمتی که می­تواند برخلاف گناه آشکار، آدمی را فریب دهد و او را در مسیر دوری از حضرت حق قرار دهد، در حالی که او با خویشتن فکر می­کند که در مسیر قرب و نزدیکی به حق قرار دارد. یعنی به­ طور دقیق، همان چیزی که شیخ صنعان عطار، دچار آن است شیخ خود را از مردان حق می­ داند، نزدیک پنجاه حج به­ جا آورده ­است، چهارصد مرید قابل توجه دارد و مرد نماز و روزه و مورد احترام خاص و عام است. همین­ ها در صورتی که باعث توجه به خویشتن شود و خود را برتر از مردم و دیگران بداند و همیشه خود را بر حق و در کنار حق بنمایاند و به خود، که همانا نفس هزار توی پیچیده ­است، حق بدهد که درستی و پیشروی از آن اوست و دیگران باید گوش بدهند و پشت سرش نماز بخوانند، می­ تواند باعث هلاکت، ابتعاد از حضرت حق و خلسود در عذاب خویشتن بینی که همان جحيم است شود.

پس آن چنان که از قصه عطار بر می­آید؛ انسان می­ تواند در اوج مقامات و ظاهر مقدس و پاک و مقاماتی که آدمی را در دنیای پر از وسوسه، آشوب و غفلت، مقتدا و بزرگوار و بی­ نظیر بندگان خدا بنمایاند، مستحق عذاب باشد و اعمال و کردارش موجب فربه شدن هر چه بیشتر نفس مرموز و غیر قابل شناخت شود. پس فردی مثل شیخ صنعان نیز می­ تواند در معرض پرسش و سؤال واقع شود.

اما شیخ صنعان از آنجا که سالکی است آگاه، سال­ها در شناخت نفس، حیله­ های آن و خنثی کردن رنگ مهر باطل نفس گام زده­ است و شاید از آنجا که خداوند به او رحمت آورده­ است، خوابی می­بیند

«کز حرم در رومش افتادی مقام

سجده می­ کردی بتی را والسلام»

باید توجه کرد که رویا، به قول یونگ، بر خلاف نظر فروید، تنها نمایش پستی­ ها نیست. رويا ارزشمندترین قسمت­های شخصیت ما را نیز به نمایش می­گذارد. یونگ می­گوید رؤیا یک حقیقت و جلوهای ویژه از ناخودآگاه ماست. از نظر یونگ، رویای انسان، خود انسان، زندگی انسان و واقعیت انسان است. رویاها در واقع محتویاتی­ اند که از ناخودآگاه آدمی سر در می­آورند، افکاری که هرگز به آستانه خودآگاهی نرسیده­ اند.

به این ترتیب باید گفت این رؤیا که از اعماق وجود شیخ صنعان سر بر می­کشد، خواهش و خواستی از او را که خوداگاه زاهدانه و ظاهر دین دارانه و مقدس مآبانه او هرگز به آن­ها مجال بروز نداده­است، مطرح می­کند.

فروم می­گوید در رؤیا با تعطیل شدن پنج حس ظاهری بدن به شعوری برتر و تمرکزی والا می­رسیم، تمرکز و شعوری که توان نگاه به آینده را در وجود انسان افزایش می­دهد.

این سخن فروم، یادآور سخن غزالی است، آنجا که از فراست­ها و خاطره ای راست و الهام که به دل آدمی می رسند، سخن می­ گوید:

«… بدین مقدار بداند که علم­ ها همه از راه محسوسات نیست و بداند که دل از این عالم نیست بلکه از عالم ملکوت است و حواس که وی را از برای این عالم آفریده ­اند، لاجرم حجاب وی بود از مطالعت عالم ملکوت. تا از وی [حواس پنجگانه دنیایی] خارج نشود بدان عالم راه نیابد به هیچ حال»

این، یعنی آن چیزی که در خواب اتفاق می­افتد و به قول فروم انسان می ­تواند با تمرکز و شعوری برتر به موقعیت­ هایی برتر از موقعیت ­های حسی و دنیایی دست بیابد.

يونگ در خصوص کشف آینده در خواب، تعبیر جالبی دارد، تعبیری که به درد قصه ما نیز می ­خورد: «غالبا می­توان مدلل ساخت که یک کهن الگو از مدت­ها پیش در ناخودآگاه فرد دست اندرکار بوده و با کمال مهارت وضعی به وجود آورده­ است که به حالت بحرانی می­ انجامد. [چیزی که اگر دقت کنیم در اعماق وجود شیخ صنعان اتفاق می­افتد. شیخ در درون خود دچار درگیری و بحران است، بحرانی که سرانجام در یک خواب، پاسخ و راه حل را به شیخ پیشنهاد می ­کند.] چنین تجربیاتی ظاهرا نشان می­دهد که کهن الگوها، فقط الگوهای ایستا نیستند بلکه عواملی پویایند که به صورت تکانش ­ها و نیز مثل غریزه­ ها خود به خود ظاهر می ­شوند.»

پس نباید به همین راحتی از کنار خواب­ها گذشت. خواب­ها پاره ای از حقیقت مایند که به کمک نمادها و به قول یونگ، کهن الگوهای پویا از چگونگی اعماق ما سخن می­گویند. و با ارائه تصویرهای متناسب با روان و نفس ما از کنش آینده ما خبر می ­دهند. همچنان که خواب شیخ صنعان از روم و بست یعنی دختری زیبا و ارتباط با آن خبر می­دهد. این که روم چه معنایی دارد و دختر چه می­تواند باشد، در ادامه مقاله از آن سخن خواهیم گفت.

به این ترتیب با توجه به سخنان روانکاوان و اندیشمندان اسلامی، روان از اعماق و قدرت­ هایی برخوردار است که می تواند در مواقع بحرانی و لازم، انسان را راهنمایی بکند.

ام ال فرانتس این قدرت را مربوط به «خود» و مرتبه­ای از ناخودآگاهی می­داند:

«در تعریف خود می­ توان گفت که عاملی راهنمای درونی است که با شخصیت خودآگاه فرق دارد.»

درست همان طور که خوداگاه شیخ، حضور در کعبه، نماز، روزه، فخرفروشی، افاده معنا، راهنمایی مریدان و علاقمندان و راه و چاه نشان دادن به مردم است اما «خود» او و شخصیت درونی او، خواهش سفر به روم است و سجده کردن در برابر یک بت رومی است، چیزی که با شخصیت ظاهری او زمین تا آسمان متفاوت است. – فرانتس معتقد است ما فقط در توجه به رویاهای فرد است که می­توانیم ماهیت و چگونگی خود – شخصیت باطنی – را دریابیم و همچنین اشاره می­کند:

«رؤياها نشان می­ دهند که خود، مرکز تنظیم کننده­ای است که باعث بسط دائم و بلوغ شخصیت می­ شود»

پس باید گفت شخصیت شیخ هنوز به کمال لازم نرسیده ­است و برعکس آنچه انتظار می­رود در زیر بار سنگین ثواب، از بلوغ و رهایی بازمانده­است و اکنون خواب او برای نجاتش اشاره به روم دارد و ماجراهایی که شیخ باید پشت سر بگذارد.

«خود» انسان، چگونه او را راهنمایی می ­کند؟ فرانتس در توضیح مطلب می­نویسد: «تجربه درونی ذاتی فردیت، این احساس را که یک نیروی فوق شخصی، فعالانه به و شیوه ­ای خلاق، دست اندرکار است، به وجود می ­آورد، گاه، احساس می­ کنیم که ناخوداگاه، طبق یک طرح سری، ما را رهنمون است، چنان که گویی چیزی به من نگاه می­ کند، چیزی که من آن را نمی­ بینم، ولی آن را می­ بیند شاید آن چیز مرد بزرگی است که در قلب من است، که عقاید خود را درباره من، از راه رؤیا به من می­ گوید.»

این درست، همان چیزی است که عطار بزرگ در منطق­ الطیر، درصدد تصویر و بیان آن است. آن مرد بزرگی که در اندرون من است و به حکم «نفخت فيه من روحی» تصویر از آن هستی بزرگی است که در بیرون من است و مرغان در نهایت سفر، از تطبیق این دو تصویر، به حیرتی خردکننده دچار می­شوند.

قبل از ادامه بحث، توجه به حدیثی فوق العاده راه­گشا است:

عن ابی عبدالله عليه السلام، قال: إنّ اللهَ عَلمِ ان الذنب خیٌر للمُؤمنِ منَ العجب و لولا ذلک ما ایتَلي مؤمنا بذَنب ابدا:

امام صادق(ع) فرمود: همانا خدا دانست که گناه بهتر است برای مؤمن از عجب و اگرنه این بود هیچگاه مؤمن را مبتلا به گناهی نمی­ کرد.

پس به روشنی قابل قبول است که آن شعور والای بیرونی به واسطه تصویر نازئی از خود که در باطن و سویدای دل انسان قرار داده­است، به قول فرانتس، آدمی را در مسیر کمال به پیش می­راند و اکنون نیز آن من والأی نهفته در ناخودآگاه شیخ صنعان، او را به سمتی که در آن، همه ظواهر و ریشه ­های منیت آن باید بسوزند و از بین بروند، هدایت می­ کند.

در چنین حالتی وظیفه انسان چیست؟

عرفای ما و اندیشمندان بزرگ فرهنگ غنی اسلامی ما، صدها سال پیش از این، به اهمیت دادن به خواب توجه داشتند و معتقد بودند که فرد باید به ندای درونش گوش و به آن پاسخ مثبت بدهد و به همین خاطر نیز خواب، البته از نوع رؤیای صادقه آن، در قصه­ های آن­ها و حتی قصه ­های صریح آیات قرآنی نیز نقشی ویژه، روشن­ کننده و هدایتگر دارد اما روان شناسی امروز چه می­گوید:

«این جنبه خلاقیت هسته روانی فقط وقتی می­تواند وارد صحنه شود که من (یعنی خوداگاه) از تمام هدف­های حاوی قصد و آرزو رها شود [درست همان چیزی که عطار در ابتدا و آغاز قصه شیخ صنعان گفت، یعنی برآمدن از جان و ایمان که هر دو به عالم خودآگاه و توجه به سود و زیان دنیایی مربوط می­ شوند، یعنی دست شستن از ننگ و نام، کفر و ایمان و ویژگی­ هایی که شیخ صنعان شدیدا با آن­ها درگیر است] و بکوشد تا به شکل عمیق ­تر و اساسی­ تر وجود دست یابد. «من» باید بتواند با دقت و بدون قصد و غرض، به کشش درونی معطوف به رشد گوش دهد و خود را به آن واگذارد»، یعنی درست همان کاری که شیخ صنعان می­کند. او به خاطر تجربه سلوک، خوب می­داند که باید به ندای درونی گوش کند و خود را با تمام. وجود، تسلیم پیغامی بکند که از شکل عمیق ­تر و اساسی­ تر وجود برایش داده م ی­شود و به همین سبب وقتی از خواب برمی­ خیزد می­ گوید:

چون بدید آن خواب بیدار جهان

گفت درد او دریغا کاین زمان

يوسف توفيق در چاه اوفتاد

عقب­ه ای دشوار در راه اوفتاد

اما بی­ آنکه سرسوزنی مقاومت به خرج دهد و به قول فرانتس با هدف ­های حاوی قصد و آرزو، پیغام خواب را سبک یا سنگین کند، بدون هیچ شک و تردیدی، عزم خود را در اطاعت از ندای درونی­ اش و ندای آن مرد و انسان بزرگ که همه آدم ­ها در درون خود دارند، اعلام می­ دارد:

«آخرالامر آن به دانش اوستاد

با مریدان گفت کاریم اوفتاد

می­ بباید رفت سوی روم رَود

تا شود تعبیر این معلوم زود.»

مریدان به سنت مراد و مریدی به دنبال شيخ روانه می ­شوند و در نهایت سفر، به دختری ترسا می­ رسند:

از قضا ديدند عالی منظری

بر سر منظر نشسته دختری

از کهن الگوهای اساسی که یونگ از آن­ها سخن گفته ­است ، آنیما و آنیموس است. آنیما تجلی روان زنانه در مرد است یا بهتر است بگوییم جنبه زنانگی شخصیت مرد را شامل می­ شود. بنا به کشف یونگ، هر مردی در درون خود، تصویری از زنانگی را همراه دارد که این تصویر در خواب­های او به صورت زنی ظاهر می­ شود. پس آنیما از ابتدایی­ ترین و نازل­ ترین مراتب روح و روان است که انسان در مسیر درونی خود با آن برخورد می­ کند. یونگ می­گوید آنیما می­ تواند چهره منفی و مثبت داشته ­باشد.

 

اگر درباره آنیما و آنیموس نمی دانید، اینجا را کلیک کنید.

 

یونگ معتقد است اگر مردی با آنیمای خود به هماهنگی و تفاهم برسد، آنیما در شكل مثبت آن ظاهر می ­شود و مرد را به سوی مراحل عالی­ تر وجودش راهنمایی می­کند و این رشد و بلوغ شخصیت تا آنجا ادامه پیدا می­ کند که آنیما جای خود را به مرد مقدس در درون مرد می ­دهد. به این ترتیب، دیگر اثری از آنیما باقی نمی­ ماند و شخص در مراحل بالای وجود، تصویر مردی مقدس و پیری راه­گشا را در خواب­ های خود مشاهده می­ کند.

این که انسان در مراحل ابتدایی سیر و سلوک با تصویر اوليه نفس به شکل زنی برخورد می­ کند، امری است که عرفای ما در قصه­ هایشان به آن پرداخته ­اند و خود عطار در یکی از داستان­هایش همین مسئله را توضیح داده­ است.

«سرتا پک» هندی در کتاب الهی­ نامه عطار بعد از ده سال ریاضت و زحمت، سرانجام با به دست آوردن کتاب موردنظر خود و با کشیدن دایره ­ای و در وسط آن نشستن و گفتن ذکرهایی، موفق به دیدار زن زیبارویی می­ شود که به دنبال آن است اما وقتی با او حرف می ­زند، احساس می ­کند که آن زن از وجود خود اوست و برخاسته از درون اوست:

«چو سرتاپک ز سر تا پای او دید

درون سینه خود جای او دید

تعجب کرد از آن و گفت آن گاه

چگونه در درونم یافتی راه؟

جوابش داد آن ماه دل­ افروز

که با تو بوده ­ام من ز اولین روز

منم نفس تو، تو جوینده خود را

چرا بینا نگردانی خود را

اگر بینی همه عالم تو باشی

از بیرون و درون همدم تو باشی»

درواقع سرتاپک با نفس خود دیدار کرده ­است و چون ابتدایی­ ترین مرحله نفس را دریافته ­است او را به شکل دختری می­بیند. جالب است که در ادامه صحبت­ هایشان، آن زن پریوش به شکل­ های دیگر خود که می­ تواند سگ یا خوک باشد، اشاره می­ کند یا هر تصویری که در ادامه داستان شیخ صنعان به همین تصویر نیز می­ رسیم.

اکنون شیخ صنعان به زن درون خود رسیده ­است و باید دید این زن چه ویژگی­ هایی دارد؟ عطار می­ گوید:

«دختر ترسای روحانی صفت

در ره روح اللهش صد معرفت»

اکنون که دختر مسیحی، صفات روحانی دارد، به تعبیر بهتر، باید گفت آنیمای مثبت است و شيخ را باید در مسیر رسیدن به شخصیت حقیقی و درست و متعالی، کمک و راهنمایی کند. دختر در عین حال بسیار زیبا و آفتاب بی زوالی است که دو چشمش فتنه عشاق است و روی زیبایش همچون آتش پاره ­ای از زیر زلف تابدارش می­ درخشد و طبیعی است که عشق در همان دیدار اول جرقه می­زند . درست همانطور که شاه در قصه شاه و کنیزک مولانا عاشق دختر می ­شود . البته به یقین می توان گفت که قصه شاه و کنیزک مولانا که از قضا آن هم اولین قصه مثنوی کبیر می­ باشد و به نوبه خود مقدمه­ ای برای قصه­ های دیگر مولانا، برگردان و نسخه دیگری از همین داستان شیخ صنعان است که بحث تطبیقی این دو، مجالی دیگر می­طلبد:

«دختر ترسا چو برقع برگرفت

بندبند شیخ را آتش گرفت

هرچه بودش سربه سر نابود شد

ز آتش سودا دلش پردود شد

شیخ ایمان داد ترسایی گزید

عافیت بفروخت رسوایی خرید»

در اینجا علاقه به دختر که در باطن می ­تواند علاقه سفر به خویشتن و یافتن و دیدار چهره واقعی خویشتن باشد، شیخ را از دنیای عافیت یا همان دنیای خودآگاهی و سنجیدن سود و زیان ­ها و انتخاب سودهای دنیایی در می­ آورد و به دست دنیای رسوایی یعنی دنیای خطر کردن که همان دنیای ناخودآگاهی است، بسپارد.

مریدان که هنوز در دنیای سود و زیان ­های هوشیاری قرار دارند و می ­توانند کشش­ ها و نمایندگان دنیای خودآگاهی و همان شخصیت ظاهری شیخ باشند، نصيحت­ ها و پندها می­ کنند؛ اما سودی نمی­ بخشد.

این عشق، اول بی­ خویشتنی است و شیخ، خود، به خوبی می­ داند وارد چه فضایی شده­ است، فضایی که شاید سال ­ها در حج ­ها و نماز و روزه های پی در پی­ اش به دنبال آن بوده ­است و طبیعی است که با پند و اندرز چند مرید یا بهتر بگویم، با کنش و جاذبه و اصطکاک عاقلانه برخاسته از چند نیروی مربوط به دنیای هوشیاری و خودآگاه، به همین راحتی، دست از آن برندارد.

«بود تا شب، همچنان روز دراز

چشم بر منظره دهانش مانده باز

عشق او آن شب یکی صد بیش شد

لاجرم یکبارگی از خویش شد»

و این آغاز مرحله ای بود که ریاضت ­های آگاهانه و مقام و منزلت دنیایی آور شیخ که نتیجه ­ای جز فربه کردن نفس نداشته ­اند، نسبت به آن چون کفی از دریایی موج آشوب بوده ­است و شیخ خود بیش از هر کس فرق این دو را حس می­ کند و خود پرده از آن بر می ­دارد:

«… در ریاضت بوده ­ام شب­ها بسی

خود نشان ندهد چنین شب ­ها کسی

همچو شمع از سوختن تابم نماند

بر جگر جز خون دل آبم نماند

… روز و شب بسیار در تب بوده ­ام

من به روز خویش امشب بوده ­ام

کار من روزی که می­ پرداختند

از برای امشبم می­ ساختند

به این ترتیب، شيخ در سوزی درونی، عمر و صبر و بخت و دل و عقل و یار و دست و پای و همه چیز را از دست رفته می­ یابد. درست همان چیزی که شیخ به او نیاز دارد.

«رفت عقل و رفت صبر و رفت یار

این چه درد است؟ این چه عشقست؟ این چه کار؟»

توجه داشته باشید که اینک جز سوز عشق، چیز دیگری برای شیخ مطرح نیست یا آن­که عطار، خواننده خود را به سوی سوز عشق و عاشقی و معشوق بازی هدایت می­­ کند پس می­ گوید حتی یار هم از دست رفت و شیخ در حالی بی خویشتن، همه چیز را از دست رفته می­ یابد.

اینک نصیحت یاران و مریدان دیدنی و شنیدنی است. عده ­ای می­گویند غسل کن، عده ای می ­گویند تسبیح بگو، عده ­ای به توبه، عده ­ای به نماز، عده ­ای به سجده، عده ­ای به ندامت و جالب­ تر اینکه بعضی از آن­ها به ترساندن شیخ از اظهارنظر دیگران و به اصطلاح هراس از رسوایی و مقبول خاص و عام نشدن و عده­ ای به رنجش یاران قدیم اشاره می­ کنند. عده­ ای نیز او را به سازش و همرنگی با دوستان – دوستان بی­خبر همرنگ شخصیت قبلی شیخ – دعوت می­ کنند و اینکه با هم دوباره به کعبه برگردند و زندگی سالم و بی خطر با حساب­ های معتبر پس­ انداز ثواب در بانک­ های آسمانی و زمینی داشته ­باشند. اما شیخ که تازه لذت رها شدن از زیر بار آن همه ثواب کمرشکن و القاب و زرق و برق­ های مقدس مآبانه و چشم خیره کن را می­ چشد، هیچ­کدام از آن دعوت­ ها را که همگی ریشه در خودآگاه و دنیای حقیر سود و زیان­ هاست نمی­ پذیرد. او در جواب دعوت­ کنندگان به توبه می­ گوید:

«گفت کردم توبه از ناموس و حال

تا رهم از شیخی و از  قیل و قال»

و این درست همان چیزی است که بسیاری از شیخ ­های بزرگ و اسم و رسم­ دار از فهم آن عاجزند و حقیرتر از آنند که به چنین معانی پی­ ببرند. آن­ها باید سال­ها پای درس اساتیدی چون عطار که بازتاب عجیب سخنانش را در سخنان حضرت امام می­بینیم، بنشینند تا شاید توفیق الهی، عزت و افتخار دنیایی را در پیش چشمشان خوار بکند و پنجره­های دلشان را به سوی عزت و افتخاری دیگرگونه باز کند.

شيخ در جواب کسی که او را به سجده فرا می­خواند، می­گوید:

«گفت اگر بت روی من آنجاستی

سجده پیش روی او زیباستی…»

انصافا سجده­ های ما در باطن برای کی و چیست؟

و سجده ­ای که مریدان و دل نگران­ های شکست و پیروزی در دنیا برای آن او را فرا می­خواندند، چگونه سجده­ هایی بود؟

شيخ در جواب کسانی که او را به پشیمانی فرا می­ خوانند، می­ گوید:

«… گفت کسی نبود پشیمان بیش از این

تا چرا عاشق نگشتم پیش از این…»

همچنین در پاسخ کسانی که او را از اظهار نظر دیگران می­ترسانند:

«… گفت من بس فارغم از نام و ننگ

شیشه سالوس بشکستم به سنگ»

و سرانجام در پاسخ کسانی که او را به كعبه فرا می­خوانند با دلی پرسوز و گداز می­ نالد:

«گفت اگر کعبه نباشد، دیه هست

هوشیار کعبه شد در دیه مست »

 

اگر درباره ایگو یا خودآگاه نمی دانید، اینجا را کلیک کنید.

 

شیخ در آغاز راه رها شدن از ظاهر و پرداختن به سوز باطن است و این چیزی است که عطار می­ خواهد به آن تذکر بدهد: …ای بد بخت بی اطلاع از دل محبین و آتش قلب آنها، ای بی نوای غافل از سوز مخلصین و نور اعمال آنها، تو گمان کردی آنها هم اعمالشان مثل من و توست! تو خیال می­ کنی که امتیاز نماز حضرت امیرالمؤمنین علیه ­السلام با ما این است که مد والاالضالین را طولانی تر می­ کند؟ یا قرائتش صحیح تر است؟ یا طول سی­ر دو رکوع و اذکار و اورادش بیشتر است؟ یا امتیاز آن بزرگوار به این است که شبی چند صد رکعت نماز می خواند؟ یا مناجات سید الساجدین علیه السلام هم مثل مناجات من و تو است؟ او هم برای حورالعین و گلابی و انار این قدر ناله و سوز و گداز داشت؟ …به خودشان قسم… حال قلب آنها را جز خود آنها نمیداند کسی.

اگر قرار بر همین نماز ها با مد ها و طول رکوع و سجود و رکعتهای هزارگانه بود که شیخ، آنها را در کعبه داشت اما متاسفانه مریدان که خود، به جای خویش، شیخ های بزرگواری بودند، از آن نماز ها جز این ظواهر، چیز دیگری نمیفهمیدند و عطار که از جراحان ماهر و شجاع فرهنگ اسلامی است، پنهان ترین و مرموز ترین و دردناک ترین غده سرطانی روح را جراحی می کند.

شیخ می­ ماند و با اصرار و سوز و­ گداز خود، توجه دختر را جلب می­ کند:

…چند نالم بر درت، در باز کن

یکدمم با خویشتن دمساز کن

آفتابی، از تو دوری چون کنم

سایه­ ام از تو صبوری چون کنم

گرچه همچون سایه ام از اضطراب

درجهم از روزنت چون آفتاب

هفت گردون را بر­آرم زیر پر

گر فرود آری بدین سر­گشته سر …

گرچه عطار از سایه، نه آن را مراد می­ کند که یونگ در تعریف مرتبه تاریک و آلوده روح عنوان می­کند اما توجه به سایه و افتاب و اینکه انسان پس از گذار از ظلمات نفس و سایه روح خود می ­تواند در اعماق درون و ناخودآگاهی­ اش، با آفتابی تابان که عشق و قدرت و آگاهی و گرمای حیات را فوران می­ کند، ملاقات کند، در همین ابیات خود را به راحتی نشان می ­دهد. شیخ خوب می ­داند که اگر بتواند در این سمت و روزنی که به رویش گشوده شده است و در این سفر پر التهاب دیدار من واقعی و آن انسان بزرگ درون، پیش برود، به راحتی خواهد توانست به چنان مرتبه ای برسد که هفت گردون را به زیر بال خود ببیند و این مرتبه کجا و محبوب چهار گروه و حزب و چند روزنامه بودن کجا؟

دختر انکار می کند و شیخ اصرار و سر انجام، پاسخ دختر که آغاز زلزله های تکان دهنده و ویران کننده و ویران کننده زواید روح شیخ است:

… گفت دختر گر در این کاری درست

دست باید پاکت از اسلام شست

هر که او هم رنگ یار خویش نیست

عشق او جز رنگ و بویی بیش نیست…

ابیات به اندازه کافی روشن است و من فقط یک کلمه از آن را توضیح خواهم داد. به استناد آیه شریفه که میفرماید: “قالت الاعراب اَمنا…” و خداوند می­فرماید نه خیر؛ بهتر است بگویید اسلام آوردیم و نه ایمان چرا که اسلام آوردن به ذهن و شعور و خودآگاهی و زبان بر می گردد و این از عهده هر کس و هر سطح کم عمقی بر می آید اما ایمان به دل و به دنیای ملکوت آدمی بر می گردد و و هنوز ایمان در دل شما را نیافته است. می خواهم تذکر بدهم که عطار با دقتی فوق العاده همان سمت ظاهر قضیه را نشانه رفته است سمتی که در دنیای گذشته شیخ به شکلی متورم و اختناق آور وجود دارد. اکنون نوبت آن فرارسیده است که شیخ از ظاهر دست بردارد و سفر در عمق و باطن را بیازماید پس از آن دختر شیخ را در یکی از چهار کار سجده پیش بت، سوختن مصحف، نوشیدن خمر و خوک بانی مخیر می کند.

شیخ نوشیدن خمر را برمی گزیند و خمر می نوشد که منظور از آن رسیدن به مستی و ناهشیاری است.

او مست می شود و این آغاز پاک شدن از زوایدی است که بر روح او سنگینی می کند و او را از پرواز به حضور سیمرغ بازمی دارد:

… خمر هر معنی که بودش از نخست

پاک از لوح ضمیر او بشست

و این آغاز پیش رفتن شیخ از طبع از تعین ها شکل ها و رنگ ها به سمت بی شکلی و بی رنگی است تا آنجاکه در باطن او عشق می ماند و بس:

عشق آن دلبر بماندش صعبناک

هر چه دیگر بود یکسر رفت پاک.

مدت ها می گذرد و شیخ تقاضای وصال می کند:

چون بنای وصل تو بر اصل بود

هر چه کردم بر امید وصل بود

این یعنی این که شیخ هنوز در خودآگاهی به سر می برد. او هنوز از ظلمات ناخودآگاه نگذشته است و در آن سوی ناخودآگاه به معنای عظیم عدم و فنای خویشتن دست نیافته است.

و دختر که آنیمای مثبت اوست و موظف است او را در مسیر دست یافتن به آفتاب درخشان درونی اش و رساندن او به تصویر حقیقی اش که روزی به نزول در اعماق هستی او نصب شده است، یاری کند پاسخ او به تقاضای وصال شیخ، فوق العاده دردمندانه و و تکان دهنده است. او می گوید از این تقاضایت برمی آید که درخور نیستی، سیمی بستان و برو!

و چه عذابی دردناک تر از این که تمامی زحمات آدمی را بعد از مدت ها، به سیمی بستانند و رهایش سازند. اما شیخ، توفیق سفر به دیار روم را که در ادبیات فارسی، سمبل سرزمین سفیدی ها و زیبارویان سپید پوست است و می تواند در این جا سفر به روشنایی های آن سوی سایه های درونی آدمی باشد، به همین راحتی بدست نیاورده است که به سیمی بفروشد و برگردد. شیخ دوباره اصرار می کند و دختر وقتی عزم او را راسخ می بیند دلش به حال او می سوزد و آخرین شرطش را برای وصال پیشنهاد می کند: خوک بانی. شیخ باید یک سال، همه خوک های دختر را که همان نفس خود شیخ است بچراند و مواظبت کند بگذریم از این که این قسمت داستان، یعنی وجود خوک در نفس آدمی، در همان داستان سر تاپک به صراحت از زبان دختری که نفس خود سر تاپک بود، بیان شده است و بگذریم از این که این فراز، یادآور پاک کردن طویله گاوها وگوسفندان از سوی هرکول در اساطیر یونانی است.

 

اگر درباره نظریه سایه یونگ نمی دانید، اینجا را کلیک کنید.

 

خود عطار نیز شاید به دلیل نگرانی از عدم فهم مخاطب، خوک بانی را که در درون شیخ اتفاق می افتد، به مخاطب توضیح می دهد:

در نهاد هر کسی صد خوک هست

خوک باید کشت یا زنار بست،

تو چنان ظن می بری ای هیچ کس!

کاین خطر آن پیر را افتاد و بس!

در درون هر کسی هست این خطر

سر برون آرد چو آید در سفر

تو ز خوک خویش اگر آگه نه ای

سخت معذوری که مرد ره نه ای

گر قدم در ره نهی ای مرد کار

هم بت و هم خوک بینی صد هزار

خوک کش، بت سوز در صحرای عشق

ور نه همچون شیخ شو رسوای عشق

اگر یادمان باشد در قصه سر تاپک، پری رو که همان نفس سر تاپک بود به او گفت:

پری گفتش اگر اماره باشم

بهتر از خوک و سگ صدباره باشم

و این همان نمایش تصویری و سمبلیک این حقیقت است که تمام انگیزه ها و حرکت های بشر را دو میل او، خشم و شهوت، که سگ می تواند نماد خشم باشد و خوک تصویری از شهوت، شکل می دهند.

برای مشاهده تعبیر خواب سگ اینجا را کلیک کنید.

برای مشاهده تعبیر خواب خوک اینجا را کلیک کنید.

اما انسان آن چنان اسیر دست آز و خواهش های نفسانی و خشم و کینه های درونی خود است که لحظه ای درنگ نمی کند تا به خویشتن و اطرافش بنگرد و عروسک بودن خود را و حرام شدن خود را و دربند و زندانی بودن خود را در زنجیره این خواهش ها و کینه ها ببیند. عطار بزرگ راست می گوید، تنها کسانی که مرد کار باشند، غیرت و شهامت استقامت و تلاش و زحمت کشیدن را داشته باشند و قدم در راه بگذارند و گامی چند در این راه – خویشتن شناسی و خویشتن پردازی و جست وجوی حقیقت واقعی و اصلی و گم شده خویشتن-بردارند، وارد دنیای درون که بشوند، گله های خوک و سگ های فربه درونی خود را خواهند دید. اما اگر انسان مانند شیخ صنعان چنان در دنیای بیرونی و تعظیم، آبادانی، درخشش و شکوه و زرق وبرق آن در ابعاد گوناگون اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و عبادی اش غرق باشد، کی فرصت نگریستن به خود و یافتن خوک ها و سگ های درونی اش را خواهد یافت؟ و به این ترتیب حقیقت درونی وجود و هستی اش چنان در زیر دارایی و ثروت و پول و احترام اجتماعی و موفقیت حزبی و حتی عبادت های تشریفاتی اش له می شود که برای همیشه از زیارت آن تصویر نورانی که همانا رستگاری، سعادت و بهشت رضای خداست، محروم خواهد ماند.

آری به پیشنهاد عطار هر انسانی باید روزی سفر به روم درون و دنیای سفیدی ها و روشنایی ها را آغاز کند و چون قدم در سفر بگذارد، خوک های خود را گله به گله خواهد دید و چون ببیند باید سال ها به تربیت و خوک بانی بپردازد و آن ها را دانه به دانه در (تر و خشک کردن) مستمر و در مسیر سفر خود، رام و مطیع کند.

و با پرورش درستشان، آن ها را در اختیار خودش قرار بدهد، چوپانی باشد مسلط بر گله های درونش و نه چوپانی ضعیف و حقیر و لگدمال شده در زیر پای گله های رمیده و زوزه کشه درونش. شیخ که در عشق صادق است و داغ، کار سخت خوک بانی را آغاز می کند.

دوستان و مریدان شیخ که خود شیخ های همیشه وضو دار، ریش دراز، تسبیح به دست و تسبیح گویان بزرگواری اند و طاقت دیدن صحنه هایی از این دست را که در زلزله ای آرام و ریز و پی درپی، هستی منحوس نفس بزرگوار را از هم می پاشد، ندارند شیخ را ترک می گویند و بسوی کعبه برمی گردند و شیخ که می داند غافلان از حقیقت، پشت سر او چه صفحه ها خواهند گذاشت و چه نصیحت ها و سرزنش ها افاضه خواهند فرمود، سفارش می کند:

… گر مرا در سرزنش گیرد کسی

گو در این ره این چنین افتد بسی

در چنین ره که نه بن دارد نه سر

کس مبادا ایمن از خوف و خطر

مریدان برمی گردند و به مریدی خاص از شیخ برمی خورند، مریدی که ظاهراً به وادی های درون آشناست. او آن ها را به باد ملامت می گیرد که باید در چنین لحظات بحرانی، به یاری شیخ بشتابیم نه این که او را تنها بگذاریم. یاری آن ها چله نشینی است و دعا برای نجات شیخ_که این خود جای تامل و دقت دارد_سرانجام همان مورد خاص، پیامبر را به خواب می بیند و جمله های زیبای پیامبر:

در میان شیخ و حق از دیرگاه

بود گردی و غباری بس سیاه

این غبار از راه او برداشتیم

در میان ظلمت اش نگذاشتیم…

پس می توان همچون شیخ صنعان ظاهری محترم و پرطمطراق حتی از عبادت فراهم آورد و یدک کشید اما باطن چه؟

باطنی که چون گرد و غباری سیاه بین انسان و حق، حجابی از ظلمت فراهم بیاورد.

خلاصه بازهم عطار شاید از روی دل نگرانی به تصریح روی آورده است که اگر این ابیات را هم نمی آورد، پیام قصه قابل فهم بود. اکنون وقت آنست که برگردیم به آغاز مقاله. گفتیم که یونگ می گوید وقتی مردی در فرایند فردیت و تکامل در برخورد با آنیما به هماهنگی و تفاهم می رسد، در ادامه راه، دیگر در خواب های او تصویر زن دیده نمی شود بلکه تصویر پیر مقدس یا مرادی راهنما مشاهده می شود.

سخن یونگ با توجه به فرهنگ متعالی عرفانی خودمان، می تواند به این معنا باشد که شخص در ادامه سفر به خویشتن در هماهنگی کامل خود با نفس، بعد از سپری کردن راه دشوار پاک سازی درون خود و پاک کردن طویله ای که سال ها خوک ها و گوسفندان و گاوها و سگ ها در آن آرمیده اند، با شکستن تعین های سطحی، یکی پس از دیگری به تعین ها و شکل های عمیق تر وجود دست می یابد و سرانجام در ادامه مسیر، به آن تصویر حقیقی خود و به قول .ال. فرانتس به آن انسان بزرگ اعماقش دست می یابد و به این ترتیب همان دختر یا نفس که در تعین سطحی و نازل انسان وجود داشت در ادامه سفر، تبدیل به من عمیق تر آدمی می شود و در خواب های او آن من عمیق به شکل مردی الهی و مقدس خود را می نمایاند و دیگر از دختر خبری نیست. درواقع، آن شکل دخترانه وجود، دیگر وجود ندارد تا دوباره در خواب دیده شود.

برای مشاهده تعبیر خواب گوسفند، اینجا را کلیک کنید.

برای مشاهده تعبیر خواب گاو، اینجا را کلیک کنید.

همین معنا در داستان شیخ صنعان به شکل پیامبر مطرح می شود و این شگفت انگیز نیست چراکه اگر صادر را از حضرت عهدی است، همان حقیقت محمدی (ص) بدانیم و معبر خلقت و تجلی از همین حقیقت محمدی گذشته باشد و ولایت آن حقیقت سرمدی، نزول حقیقت آدمی را بر روی زمین، در اعماق تن و اسفل السافلین سرپرستی کرده باشد، طبیعی است تصویر آن حقیقتی که در آدمی دمیده شده است، به شکل هیئت فیزیکی حضرت پیامبر و ائمه معصومین (ع) که با آن حضرت از نور واحد اند، ثبت شده باشد.

و سالک در ادامه مسیر خود وقتی به خویشتن خویش می رسد آن را آینه ای از آن حقیقت متعالی بیرونی می یابد همچنان که سیمرغ در آینه وجود سیمرغ باز می تابد.

جالب این است که مریدان وقتی به سوی شیخ به راه می افتند تا بشارت رهایی اش را به او بدهند، شیخ را در حالتی رها و سبک بال که هرگز بدان حالت ندیده بودندش، زیارت می کنند:

شیخ را دیدند چون آتش شده

در میان بی قراری خشک شده

هم فکنده بود ناقوس از دهان

هم گسسته بود زنار از میان

هم کلاه گبر کی انداخته

هم ز ترسایی دلش پرداخته

شیخ چون اصحاب را از دور دید

خویشتن را در میان نور دید…

به این ترتیب قبل از این که آن ها خبر به شیخ بیاورند، شیخ خود خبر را زیسته است و آفریده است. بدون شک می توان گفت که شیخ قبل از آن مرید، خود، به پیامبر در اعماق روح و خوابش رسیده است.

لابد خواننده هشیار از خود می پرسد پس اکنون تکلیف دختر چه می شود؟ در پاسخ باید گفت که تکلیف دختر در تحلیل یونگ مشخص شده است و در قصه عطار بزرگ نیز، من این کلمه خودمان را با افتخار می نویسم و بیان می کنم: عطاری که قریب به هشت صد سال پیش از یونگ زیسته است، همین پایان را خبر می دهد که دختر بی هیچ دلیلی در قصه مسلمان می شود.

چون درآمد دختر ترسا ز خواب

موج زد نور از دلش چون آفتاب

آفتاب آنگاه بگشاده زبان

گفت هان، شو از پی شیخت روان

و دختر که به دنبال شیخ برای برگشتن به کعبه به راه می افتد، عالمی عجیب و شگفت را تجربه می کند:

دید خود را در عجایب عالمی

کارش افتاد و نبودش همدمی

عالمی کانجا نشان راه نیست

گنگ باید شد زبان آگاه نیست

این همان عالمی است که وقتی پرندگان به حضور سیمرغ می رسند، آن را درمی یابند و درست به همین دلیل است که این جانب قصه شیخ صنعان را مقدمه ای بر قصه بزرگ منطق الطیر عنوان کردم.

دختر تصویری از نفس شیخ است و اصولاً باید با شیخ به کعبه برگردد اما شیخ که این تعین را شکسته است و در حضور تصویر محمدی خویش که همانا تصویر واقعی روح او در سیر صعودی اش است، به سوی کعبه برمی گردد، پس باید دختر به نوعی به استحاله برسد به عطار که قصه گوی اعماق روح آدمی است باید این استحاله را نشان بدهد. خواهش می کنم به کلمات ابیات دقت کنید و به ویژه بر روی کلمه (درون) درنگ بفرمایید:

… شیخ را اعلام کردند از درون

کامد آن دختر ز ترسایی برون

آشنایی یافت با درگاه ما

کارش افتاد این زمان در راه ما…

این شیخ است که درواقع در قالب همان دختر با درگاه آشنا شده است، یا بهتر است بگویم، این دختر که تصویری و تعینی نازل از خود شیخ بود، اکنون در اعماق وجود شیخ در تعینی دیگر به درگاه و آستانه قرب رسیده است. پس اکنون که شیخ به آن سوی عمیق خود رسیده است و به آفتاب درخشان یا چهره محمدی خود یا آن انسان بزرگ درونش راه یافته است، نباید آنیما باقی بماند:

گفت شیخا طاقت من گشت طاق

هیچ طاقت می نیارم در فراق

می روم زین خاکدان پر صدا

الوداع ای شیخ عالم الوداع

و دختر به این صورت می میرد. مرگی که در روند قصه ، هیچ قابل توجیه نیست مگر با فرضیه آنیما و قربانی شدن آن در تبدیل شدن به شکل های عمیق تر وجود.

به این ترتیب، عطار، انسان را متوجه اعماق خویش تنش می کند و وظیفه او را در ورای گناهان و ثواب ها، در ورای دوزخ و بهشت، رسیدن به حقیقت والای انسانی، یافتن روح خدایی در زندان اسفل و السافلین و پروازی عاشقانه به حضور زلال شعور والای هستی و گرفتن آینه ای در برابر آن آینه ای بزرگ و تجربه کردن عالمی کانجا نشانه راه نیست، گنگ باید شد زبان آگاه نیست و عالم حیرت اندر حیرت اندر حیرت به او گوشزد می کند.

 

 

 

 

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید