روانشناسی یونگ در شاهنامه

تحلیل اسطورۀ کودک رهاشده در شاهنامه از دیدگاه روانشناسی یونگ

1. مقدّمه

در روانشناسی یونگ، شخصیت از چند سیستم جدا؛ امّا به هم پیوسته تشکیل شده است. یونگ برای روان سه سطح خودآگاه، ناخودآگاه فردی و ناخودآگاه جمعی قائل شد. وی ناخودآگاه جمعی را عمیق ترین سطح روان می داند که فطری و همگانی است و برخلاف روان فردی، برخوردار از محتویات و رفتارهایی است که کم و بیش در همه جا و همه کس یکسان است. یونگ بروز غرایز و بُن مایه ها و ایماژها و مضامین مشترک و مشابه را «کهن الگو» می نامد. درواقع کهن‌الگوها محتویات ناخودآگاه جمعی هستند. وی بر این باور است که اسطورهها جهانی اند؛ زیرا بُن مایه ها و مضامین آنها در همۀ مکانها و زمانها یکسان است. یونگ بر آن است که کهن الگوها میتوانند در رؤیاها، اساطیر و هنر تبلور یابند، هم چنان که برای نمونه، «آنیما»، «آنیموس» و «ایگو» در رویاها و اساطیر نمود می یابند.

ازاینرو، با توجّه به پیوندی که در مکتب روانشناسی یونگ، میان لایه های روان و محتویات آن و اساطیر و رؤیا وجود دارد، میتوان از طریق تبلور و تجلّی کهن الگوها در اساطیر و شناخت درست و تجزیه و تحلیل آنها، به درک بهتری از اسطورهها، به ویژه اسطورۀ قهرمان و سیر تکوینی شخصیت قهرمان، دست یافت. علاوه بر این، آیین تشرّف در مکتب روانشناسی یونگ از اهمیت بسیاری برخوردار است: «ما باید آیین آموزش اسرار مذهبی را هم درست به مانند اسطوره قهرمانُ مورد بررسی قرار دهیم» بنابراین، ما نیز در این مقاله با پیوند زدن میان لایه های روان و مکان های اساطیری در شاهنامهُ الگویی را طرح کرده ایم که براساس  آن، ایران نمادی از «خودآگاه»، کوده نمادی از «من»، و هر مکانی غیر از ایران، نمادی از ناخودآگاه است.

در شاهنامه، دوازده شخصیت اسطورهای و تاریخی را میتوان نام برد که کهن الگوی «کودک رها شده»‌ و مضمون دورافتادگی از خانه و جامعه، در ژرف ساخت زندگی آنان به چشم میخورد. زال، فریدون، کیقباد، کیخسرو، سهراب، ساسان، بهرام گور، داراب، سیاوش، بهمن، اسکندر و شغاد در این گروه قرار دارند.

1.1.مسئله پژوهش

ما با طرح این الگو کوشیدهایم تا به پرسش هایی پاسخ دهیم. برای نمونه پرسش هایی ازاین دست که چرا سهراب و کیخسرو که از یک نقطه آغاز میکنند و با وجود شباهتهای بسیار، سرنوشتی چنین متفاوت مییابند؟ و یا اینکه چرا مضمون برادرکشی و پسرکشی در میان کودکانی که خارج از ایران، توران، کابل و روم، پرورش می یابند، دیده میشود؟ چگونه است که در شاهنامه، کودکانی که خارج از ایران می بالند، چنین هراس انگیز و مایۀ خطر انگاشته میشوند و در رسیدن به ایران، سرزمین پدری، جامعه راه را بر آنان سد میکند؛ درحالیکه کودکانی که در کوه پرورش می یابند، زال، فریدون، کیخسرو و کیقباد، جامعه آنان را با آغوش باز میپذیرد و عمدتاً قهرمان ناجی از میان آنان برمیخیزد؟

1.2. ضرورت پژوهش

تحلیل اسطورۀ کودک رهاشده در شاهنامه بر اساس روانشناسی یونگ و تطبیق سیرِ قهرمان در مکانهای اساطیری با قلمروهای روان که در این مقاله به آن پرداخته شده است، به ما این امکان را میدهد تا پاسخی درخور برای این پرسش ها بیابیم و نیز پیوندی که میان عملکرد و کُنشِ شخصیتها با میزان رشد و تعالی شخصیتی و روانی آنان وجود دارد، آشکار گردد.

2. کهن الگوی کودک رهاشده در شاهنامه

در همین آغاز، باید به یک پرسش پاسخ داد: کودک رهاشده کیست؟

تعریفی که می توان از کودک رهاشده ارائه داد، چنین است که کودک رهاشده، کودکی است که پدر و مادرش او را نمیخواهند و با این انگیزه که بمیرد یا هرگز بازنگردد، رهایش میکنند. بر این اساس، در میان کودکان شاهنامه، زال، کیقباد و داراب را میتوان کودک رهاشده، دانست؛ امّا بررسی همه جانبۀ کودکان رهاشده در شاهنامه، ما را به این الزام میرساند که باید دامنۀ تعریف

کودک رهاشده را کمی گسترده تر کنیم و آن را به هر کودکی که از خانواده یا جامعه، تبعید میشود و یا فرار میکند نیز تعمیم بدهیم؛ برای نمونه داستان کودکی کیخسرو، فریدون و ساسان چنین اند. این در حالی است که گاهی جدا شدن کودک از خانواده، صورتی از یک رسم کهن است که در آن، فرزندان پسر و گاهی فرزند دختر را از خانواده و اجتماع دور میکردند و به پدر و مادر تعمیدی میسپردند تا او را پرورش دهد تا به بلوغ برسد. در شاهنامه، این رسم کهنِ جوامعِ باستانی را میتوان زمینه ساز جدا شدن سیاوش، بهمن، بهرام گور و شغاد از خانواده و جامعه دانست؛ افزون بر این، در شاهنامه ما با کودکانی مواجهیم که دور از سرزمین پدری، متولّد میشوند و در بزرگسالی میخواهند به جامعه بازگردند، مانند سهراب و اسکندر؛ البته باید به یاد داشت که بنمایه های دور شدگی کودک، چه بسا در صورتهای متفاوت جلوه کند . از سویی دیگر، «سن سال پسر جداشده، از داستانی به داستان دیگر دگرگونی مییابد و از هنگام زاده شدن تا نوجوانی دیده میشود. باید گفت که سنّ و سال، عنصر اصلی افسانه نیست. زمان در قصّه به گونهای دیگر است: تکرار میشود، می ایستد یا شتاب میگیرد.

نکتۀ قابل تأمّل این است که در بررسی کهن الگوی کودک رهاشده، نباید تنها به ظواهر اساطیر و داستانها بسنده نمود؛ زیرا یک بُن مایه یا مضمون میتواند تجلّی های گوناگون و حتّی بسیار متفاوتی داشته باشد. این ویژگی در شاهنامۀ فردوسی بسیار محسوس است؛ زیرا شاهنامه « سه دورۀ اساطیری، حماسی و تاریخی را در برمیگیرد و کاملاً طبیعی است که هر چه از دوران اساطیری دورتر میشویم و به دوران تاریخی میرسیم، رویدادها و داستانها بیشتر بر واقعیت منطبق میگردند و از رمزگونگی آنها کاسته میشود. از سویی، باید به این نکته توجّه داشته باشیم که برای درک بهتر و رمزگشایی اسطوره هایی چون زال و سیمرغ، ناگزیر به بررسی داستانهای تاریخی تر شاهنامه هستیم تا در سایۀ شناخت و تحلیل این روایتهای تاریخی، رمز و رازهای بخشهای اساطیری آشکار گردد .

چنانکه گفتیم تبلور یک کهن الگو، همواره به یک شکل نیست و بنا به مقتضیات زمان و شرایط فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و حتّی مذهبی هر جامعه، تجلّی های گونه گونی خواهد داشت. اسطوره همواره به یک شکل عمل نمیکند و جامه های مختلف بر قامت قهرمانان خود میپوشاند. یک کهن الگو، میتواند آنقدر متفاوت ظاهر شود که شناختش بس دشوار گردد . به ویژه اگر موضوع پژوهش در تمام شاهنامه باشد، ردیابی و دنبال کردن و نیز تجزیه وتحلیل یک موضوع، به خاطر ساختار سه گانۀ آن (اساطیری، حماسی و تاریخی) دشوارتر خواهد بود .

2.1. تحلیل کهن الگوی کودک رهاشده در شاهنامه بر اساس روانشناسی یونگ

تشرّف، فرایندی است که در اشکالی چون سفر، گذر از آزمونها، پیکار با نیروهای شرور و اهریمنی و کوشش در راستای انجام خویشکاریهای فردی و اجتماعی پذیرفته شده توسّط گروه، به فرد این توانایی را می بخشد تا آشنایی، اجازه و شرافت ورود به مرحلۀ متعالی تری از آگاهی را کسب کند. مرحلۀ جدیدی که رسیدن به آن مستلزم یک تغییر روانی شگرف است؛ مجموعه ای از تغییرات در انرژیهای روانی که انسان را به تعبیر یونگ از شکلی زیسی به شکلی فرهنگی تبدیل میکند.

به این ترتیب، تبعید برای قهرمان میتواند آغاز سفری باشد که به تکوین روانی وی می انجامد. کهن الگوی تشرّف، این امکان را برای قهرمان فراهم میکند تا به وسیلۀ آن، به مرحلۀ بالاتری از آگاهی دست یابد و از انگارۀ وابستگی به مادر و قلمرو ناخودآگاهی، رهایی یابد. از آنجا که در دیدگاه یونگ، قهرمان کسی است که «من» خویشتنش را از کهن الگوی مُلهم از نمایۀ والدین مربوط به دوران کودکی رها سازد و اسطورۀ کودک رهاشده نیز روایت کودکانی است که در دوران کودکی از خانواده یا جامعه دور میشوند و اغلب به نوعی استقلال نسبی دست می یابند، در این بخش، به تحلیل این اسطوره از دیدگاه روانشناسی یونگ میپردازیم. از سوی دیگر، ما در این پژوهش، داستان کودکان تبعیدی و رهاشدۀ شاهنامه را از هنگام تولّد و تبعید تا زمان بازگشت به جامعه، بررسی می کنیم. بدین ترتیب دامنۀ پژوهش ما، هر دو مرحلۀ زندگی کودک را در بر میگیرد.

2.1.1. مرحلۀ نخست زندگی

یونگ، بر آن است که کودک نماد نیروهای ناخودآگاه است. از جهت روانشناختی، کودک حاصل روح و نتیجۀ آمیزش خودآگاه و ناخودآگاه است. تصویر کهن الگویی است که دارای  همین ویژگی ها، اما در سطحی اسطوره ای و «جمعی» است. یعنی چهره ی کودک-قهرمانی است که جهان را از بده ها می رهاند. بن مایه کودک که در فرایند بلوغ شخصیت نمود می یابد، فرایندی که که یونگ آن را «فرایند فردیت» می نامد.

گروه اوّل در میان کودکان رهاشده و تبعیدی شاهنامه، سهراب، شغاد، بهرام گور و اسکندر هستند که خارج از ایرانویچ به سر میبرند. در اسطورۀ کودک رهاشده در شاهنامه، می توان از ایران و یا به طور توسع سرزمین پدری، به عنوان قلمروی «خودآگاه» و از رودخانه، کوه و هرجایی غیر از ایرانویچ با عنوان قلمروی «ناخودآگاه» یاد کرد:‌ «مناطق ناشناخته (صحرا، جنگل، دریای عمیق، قلموهای بیگانه)، حوزه های آزادی هستند که محتویات ناخودآگاهی در آن ها متجلی می شود.»

بنابراین میتوان گفت که سهراب و شغاد در ناخودآگاه به سر میبرند؛ زیرا خارج از مرزهای ایرانویچ پرورش مییابند و این بدان معناست که اینان قهرمان مرحلۀ نخست زندگی خویش نیستند. زیرا از نظر یونگ، قهرمانی به علاوۀ پیوند قهرمان با والدین و غرایز، نسبتی با ناخودآگاه دارد . در نیمۀ نخست زندگی، قهرمان بودن نه تنها به معنای جدایی از والدین و غرایز ضداجتماعی است، بلکه حتّی به معنای جدایی از ناخودآگاه است. از آنجاکه در روانشناسی یونگ، ناخودآگاه چیزی بیشتر از غرایز سرکوب شده است (برخلاف نظر فروید)، بنابراین عدم وابستگی در نیمه نخست زندگی، تنها به معنای عدم وابستیگی به غرایز نیست بلکه به معنای شکل دهی آگاهی است. به عقیده یونگ هرکودکی که موفق شود تا آگاهی اش را شکل دهد، کادی در حد اعلی، قهرمانانه انجام داده است. از دیگاه یونگ، آگاهی یافتن در نیمه نخست زندگی، منحصر به عالم خارج است. یعنی فرد از دنیای خارج و بیرون شناخت پیدا می کند. کودک در ناآگاهی به سر می برد. بنابراین اولین قدم برای او، رسیدن به آگاهی از خویستن خویش است. سهراب در ناآگاهی ژرفی غوطه ورداست، او حتی قادر به شناخت پدرش نیست.

از سویی دیگر، بنا به نظر یونگ، هر موجود بشری اساساً دارای احساس تمامیّت است؛ یعنی یک احساس بسیار قوی و بسیار کامل از خود دارد و از همین «خود»  یعنی تمامیت روانی است که در روند رشد فرد، خودآگاه فردیت یافته  «من»‌ تراوش می کند. «من» باید بکوشد تا در برابر این حس تمامیت اولی، به استقلال نسبی دست یابد و اگر نتواند تا حدودی به استقلال دست یابد، فرد نخواهد توانست با اطرافیان بزرگسال خود، آمیزش کند. «کودک» نماد تمامیت دنیا است. کودک در همین مرحله پیش آگاهی از خویستن خویش است که احساس کمال می کند. از دیگر سو، «خود» نماد جامع تمامی ناخودآگاه و بزرگترین نیروی روان است». هرتجسم شخصیت ناخودآگاه – حال خواه سایه باشد یا آنیما یا آنیموس و یا خود – تنها جنبه های روشن نداشته، بلکه جنبه های تاریک هم دارد. طرف تاریک خود، بزرگترین خطر را در بردارد. زیرا خود بزرگ ترین نیروی روان است و ممکن است آدمی را گرفتار جنون عظمت طلبی یا سایر تخیلات فریبنده کند. شخصی که گرفتار این حالت شود، همواره با هیجانی روز افزرون، تصور می کند به معماهای بزرگ این جهان دست یافته است و بدین گونه پیوند خود را با واقعیت انسانی از دست می دهد و بدین سان است «خود» می تواند ایگوی خود آگاه را به خطر اندازد. از این رو است که سهراب قادر به درک دنیای خارج نیست و کاملا غیرواقع بینانه می خواهد رستم را بر تخت بنشاند. این در حالی است که در ایران باستان، تنها کسی که از نژاد و گوهر شاهان و نیز فرهمند بود، می توانست به شاهی برسد اما گویی سهراب حتی از درک امری چنین مسلم و آشکار نیز ناتوان است. سنت شکنی سهراب، از روی آگاهی و خرد ورزی نیست. پس می توان گفت که این قدرت طلبی سهرا، نتیجه ماندن در ناخودآگاه  و غلبه نیافتن بر احساس تمامیت دوران کودکی است. سهراب در توران که نمادی از ناخودآگاه است، میبالد و چون میخواهد به مرحلۀ خودآگاهی برسد، پدرش، رستم، راه را بر او سدّ میکند و او پشت مرزهای خودآگاهی متوقّف میشود. شَغاد نیز ضدقهرمانی است که برادرش، رستم، بزرگترین قهرمان حماسی ایران را ناجوانمردانه به قتل میرساند و خود نیز توسّط رستم کشته می شود. کمبل جنبۀ دیو مانند پدر را انعکاسی از «خود» می داند که قهرمان در مسیر بلوغ خود آن را قربانی کرده است، ولی در مرحله ای از زندگی آن را به مقابل خود فرافکنی می کند. پس سهراب نمادی از «خود» رستم است که در چهره  پسر، فرافکنی شده است. رستم با کشتن سهراب در حقیقت «خود» خویشتن را قربانی می کند و این برای قهرمان در مسیر تشرف، فاجعه است. زیرا عمل قهرمان هماهنگی و ایجاد سازش میان «من» و «خود»  است و نه سرکوبی «خود». در این مسیر اگر قهرمان بر «من» یا «خود»، چه در چهره پدر، چه پسر، فرافکنی شده باشد، غلبه یابد و او را از میان بردارد، در حکم قهرمانی است که در برابر هیولای فرافکنی شدۀ خویشتن خود مغلوب شده، از رسیدن به حریم مقدّس فرامن (من تشرّف یافته) باز میماند. آشتی پدر و پسر، فرد را در راه رسیدن به فردیّت که حاصل همپوشانی من و فرامن، یا خودآگاه و ناخودآگاه است، یاری میکند و نبرد و چیرگی هر یک بر دیگری، فاجعۀ سرکوب «خود»‌است که قهرامان را از رسیدن به کمال روانی باز می دارد.

ساسان برای همیشه از ایران، خودآگاه، سفر میکند و هرگز به مرحلۀ خودآگاهی باز نمیگردد و در ناخودآگاهی، غربت، باقی میماند. گمنامی ساسان، بیانگر گمشدگی هویت اوست و سرگردان شدن در اعماق تاریک ناخودآگاه.

خودآگاه اغلب در برابر محتویات ناخودآگاه، مقاومت میکند؛ بنابراین ناخودآگاه برای رساندن پیامهای خود به خودآگاهی و ارتباط برقرار کردن با آن، با موانع بسیاری روبروست. در میان کودکان رهاشدۀ شاهنامه، سهراب، شغاد، اسکندر و بهرام گور برای رسیدن به سرزمین پدری که نمادی از خودآگاه است، با موانع زیادی مواجه هستند. گاه یک فرد و گاه یک نهاد خاص، در رسیدن آنان به جامعه مقاومت میکند و گاهی تمام جامعه، مانعی برای بازگشت کودک هستند. این در حالی است که جامعه خود به استقبال زال، کیقباد، کیخسرو، فریدون، داراب، بهمن و سیاوش میرود.

بهرام گور و اسکندر نیز همچون سهراب و شغاد در قلمرو ناخودآگاه هستند، امّا سرانجام موفّق میشوند راهی برای ورود به خودآگاهی، ایران، بیابند؛ پس قهرمان نیمۀ نخست زندگی خود میشوند و به پادشاهی میرسند. بهرام گور با وجود مخالفت ایرانیان، با زور و تهدید به حکومت میرسد و اسکندر نیز برای رسیدن به قدرت، ناگزیر دست به خون برادر می آلاید. به این ترتیب، بُن مایۀ برادرکشی و پسرکشی در شاهنامه، در میان این دسته از کودکان تبعیدی به چشم میخورد؛ زیرا آنان در ناآگاهی به سر میبرند و اسیر غرایز حیوانی خویشاند.

دستۀ دوم از کودکان دور از وطنِ شاهنامه، داراب، بهمن و سیاوش هستند که در ایران می بالند. بهمن و سیاوش در سیستان و نزد رستم، پرورش می یابند و داراب را نیز زن و مرد گازری بزرگ میکنند. یونگ، انزوا در آیین های آشناسازی را از دیدگاه روانشناسی چنین تحلیل میکند:

یکی از رایج ترین نمادهای رؤیاگونه که بیانگر این دست آزادی از راه تعالی است، مضمون سفر تنهایی یا زیارت است که به نوعی به زیارت روحانی که نوآموز در خلال آن به کشف طبیعت مرگ نائل می آید، شباهت دارد. در این سفر، نوآموز به وسیلۀ ارواح شفیق راهبری و پشتیبانی میشود. این نمادگرایی تنها به پرواز پرنده گونه یا سفر در بیابان محدود نمیشود و هر حرکت نیرومندی که منجر به آزادی گردد نیز شامل میشود و درست زمانی پدیدار میگردد که انسان در نیمۀ نخست زندگی خود است و هنوز سخت وابستۀ خانواده و محیط اجتماعی و باید برای نخستین بار، به تنهایی گام در راه زندگی خود بردارد.

از این دیدگاه، مضمون تبعید قهرمان در کودکی، کودکان دور از وطن، ناظر بر کشف ناشناخته های شخصیّتی فرد است. قهرمان در این مرحله از زندگی، باید بکوشد تا خود را از انگارۀ وابستگی به پدر و مادر رهایی بخشد و به کشف دنیای ناشناختۀ بیرون بپردازد.

هر سۀ آنها، سیاوش، بهمن و داراب، در ایران که نمادی از خودآگاهی است، میبالند. آیین تشرّف سیاوش، در ابتدا کامل به نظر میرسد؛ زیرا میتواند غرایز لجام گسیختۀ خود را کنترل کند. از دیدِ روانشناسی فروید، سیاوش کسی است که هم بر وابستگی به والدین، با ترک دربار کیکاوس و رفتن به سیستان و توران، و هم بر غرایز خود، با تن ندادن به خواست سودابه و رهایی از عقدۀ اودیپ غلبه میکند. گذر بیگزندِ او از آتش، مبیّن این تکامل شخصیّتی اوست؛ بنابراین سیاوش، قهرمانِ مرحلۀ نخست زندگی خویش است.

داراب در رودخانه که نمادی از ناخودآگاه است، رها می شود. رودخانه ها و آب های جاری، نماد زهدان مادر زمین هستند. داراب در سفر اجباری اش و رها شدن در رود با بازگشت نمادین به زهدان مادر به نوعی مرگ موقّتی دچار میشود و دوباره متولّد میشود و به تکامل روانی میرسد. داراب و بهمن به پادشاهی میرسند؛ زیرا با عبور از مرحلۀ  ناخودآگاهی و آگاهی یافتن و تقویت ایگو، قهرامان نیمه اول زندگی خویش هستند، با وجود این نمی توان از آنان به عنوان شخصیت هایی تکامل یافته یاد کرد. زیرا آنها نیز فرایند فردیت را طی نکرده اند. تنها برگ برنده داراب و بهمن این است که این دو همچون سیاوش، راه پر خطر سفر به ناخودآگاه را بدون کسب آمادگی لازم و راهنما در پیش نمی گیرند.

گروه سوم کودکان رهاشده در شاهنامه، فریدون، زال، کیقباد و کیخسرو هستند، اینان همگی به کوه تبعید میشوند. تشرّف گاه زال، فریدون، کیخسرو و کیقباد، با کمی مسامحه، کوه البرز است. در روایات زرتشتی، پل چینود بر آن البرز قرار دارد و روان انسان از آنجا به دنیای دیگر منتقل می شود. بدین ترتیب، البرز مرز میان دنیای زندگان و مردگان است. پس میتوان گفت که زال، فریدون، کیخسرو و کیقباد با تبعید به کوه، درواقع قدم به قلمرو مردگان می گذارند. در آیین های تشرف، مضمون «مرگ و تولد دوباره» از مهمترین و برجسته ترین مراحل راز آموزی و از مضامین کلیدی است.

در روانشناسی یونگ، صعود از کوه، آزمون ارادۀ دستیابی به خودآگاه خویشتن خویش است که در خلال مرحلۀ قهرمانی از دورۀ تحوّل نوجوانی بروز میکند، بنابراین البرز می تواند نماد ایگو باشد. چنان که پیش تر نیز گفتیم، قهرمانی در نیمه نخست زندگی، جدایی از ناخودآگاه است. کودک در این مرحله باید بکوشد تا خود را از ناخودآگاهی جدا سازد. پس تبعید در این مرحله برای کودک، نماد یکیشدن با ناخودآگاه جمعی است نه ورود به قلمرو ناخودآگاه فردی.

زال در هنگام تولّد، سیاه پیکر و سپیدموی است. به نظر نگارنده، سیاهی چهرۀ زال مبیّن غوطه ور بودن او در اعماقِ تاریکِ ناخودآگاه، به عنوان انسانی که هنوز در دوران کودکی و ناآگاهی به سر میبرد، است و سپیدیِ مویِ او نیز میتواند نشانگرِ قدمت و دیرینگی ناخودآگاه باشد.

در اسطورۀ فریدون و زال، کهن الگوی پیر خردمند در گاو برمایه، مرد دینی و سیمرغ تجلی یافته است. از سویی گاو برمایه و سیمرغ نمادی از «خود» نیز هستند. «خود» معمولا به صورت یک حیوان نمود پیدا می کند و طبیعت غریزی ما و پیوند آن با محیط را نمادین می کنند.

کودکی در سفری اجباری به کوه، نماد «من»، می رود، از ناخودآگاهش جداشده، می میرد و مرگی موقتی را تجربه می کند، سپس توسط شخصیت های خداگونه و یا ارواح نیاکان، راز آموخته می شود و پس از آگاهی یافتن از «من» و وقوف یافتن بر هویت انسانی اش و حل شدن در ناخودآگاه جمعی، در هیئت انسانی کامل، با بازگشت به خودآگاهی، ایران، دوباره متولّد میشود. پایین آمدن از کوه، نماد بازگشت به خودآگاهی است.

فریدون سه سال در مرغزار میماند و با شیر گاو برمایه پرورده میشود و سپس مادرش، فرانک، وی را به البرز میبرد و به مرد دینی میسپارد. زال بر فراز البرز و توسّط سیمرغ پرورش مییابد، امّا از پروردگاران کیقباد و کیخسرو در شاهنامه یاد نمیشود. یونگ، نماد حیوان را در آشناسازی ها، تظاهر نمادین «ناخودآگاه جمعی» می داند:

یکی از ویژگی های حیوان، تجلی یافتن آن به عنووان نماد تعالی است و این مخلوقات، مجازاً بیرون آمده از دل مادر زمین، تظاهر نمادین ناخودآگاه جمعی هستند. آنها نوعی پیام خاص زمینی را به خودآگاه می آورند. آیین آموزش اساساً فرایندی است که با تسلیم آغاز میشود، با دورۀ بازدارنده پیگیری میشود و سرانجام با مراسم رهایی بخش پایان مییابد و فرد با گذر از این فرایند میتواند عناصر متضاد شخصیت خود را با یکدیگر آشتی دهد و به تعالی دست یابد که از او انسانی به تمام معنا و مسلط برخویش می سازد.

بنابراین از منظری دیگر، سیمرغ و گاو برمایه نمادی از «نیروهای ناخودآگاه جمعی» ایرانی هستند. پس تبعید و سفر برای زال و فریدون، صرفاً جنبۀ شخصی ندارد و آنان در جهت تثبیت هویت جمعی جامعه و بازیابی آن، طرد میشوند تا با بازیابی مجدّد ناخودآگاه جمعی، حیات جامعه را تجدید کنند. ایگوی زال و فریدون در ناخودآگاه جمعی جامعه حل می شود و با آن یکسان می گردد.

فریدون، کیخسرو و کیقباد ناجیان ایران هستند و حیات جامعه به طور مستقیم به وجود آنان وابسته است. به راستی چه چیز شگفت انگیز و رازآلودی در وجود این کودکان نهفته است؟ آنان که روزی خطری جدّی برای جامعه محسوب میشدند، اینک زندگیبخش و ضامن حیات کیهان هستند. یونگ این کودکان معجزه گر را نماد «خود» می داند. به علاره، یونگ برارتباط آگاهانه با «خود»‌و گوش فرادادن به راهنمایی های آن تاکید می کند. در روان شناسی یونگ، «خود» به مثابه راهنمای درونی است. «خود» در رویا ها می تواند به صورت حیوان تجلی یابد. هر جا که زال احساس نیاز میکند، سیمرغ به کمکش می آید. فریدون نیز راهنمایی دارد، سروشی از بهشت می آید و به او افسون می آموزد. کیخسرو جام جهان نما دارد که میتواند در آن هفت کشور را ببیند. جام جهان نمای کیخسرو صورتی از یک ماندلا است. «دایره» یا کره نماد «خود» است و بیان گر تمامیت روان با تمام جنبه هایش از جمله رابطه میان انسان و طبیعت. بدین ترتیب، آنان همواره با «خود»، دنیای درون، در ارتباط هستند بی آنکه خللی در زندگی روزمرهشان ایجاد شود و از مرحلۀ خودآگاهی، دنیای خارج، جدا شوند. عمل قهرمان در این مرحله، ایجاد همانندی و سازش میان «من» و «خود» است.

این شخصیّتهای الهی در حقیقت تجلّی نمادین روان کامل که ماهیتی فراختر  و غنی تر دارد و نیرویی را تدارک میبیند که منِ خویشتن فاقد آن است، هستند و از نقش شگرف آنها چنین برمی آید که کار اصلی اسطورۀ قهرمان، انکشاف خودآگاه خویشتن فرد است؛ یعنی آگاهی به ضعفها و تواناییهای خودش به گونه ای که بتواند با مشکلات زندگی روبرو شود.

فرایند فردیّت در روانشناسی تحلیلی یونگ، ایجاد تعامل میان ناخودآگاه جمعی و خودآگاهی در نیمه نخست زندگی است: «فرایند فردیت» اساسا فرایندی شناختی است. یعنی اگر فرد بخواهد شخصیّتی کاملاً متعادل یابد، باید روند خاصی را پی گیرد. این روند خاصی باید به گونه ای باشد که استقلال «خود» در میانه دو قلمرو ناخودآگاه جمعی و آگاهی تامین گردد. بنابراین می توان گفت که فریدون، زال، کیقباد و کیخسرو فرایند فردیت را به طور کامل طی کرده اند. آنان بخش فراموش شده روان هستند که چون سلامت روانی جامعه به خطر می افتد و به تبع آن، حیات جامعه بر لبه هبوط و نابودی قرار می گیرد، برای حفقظ و تجدید حیات جامعه، بازمی گردند.

 2.1.2. نیمۀ دوم زندگی

از دیدگاه یونگ، قهرمانی در نیمۀ دوم زندگی، آگاهی یافتن از ناخودآگاه است. غایت نیمه دوم زندگی نیز آگاهی است. امّا این شناخت، آگاهی یافتن از ناخودآگاه است نه عالم خارج. یونگ بر آن است که آدمی باید به ناخودآگاهی باز گردد که پیوسته خود را از آن جدا کرده است؛ هدف از این کار امّا، این نیست که پیوندمان را با عالم بیرون بگسلانیم، برعکس، هدف کماکان بازگشت به عالم خارج است. وضعیت آرمانی ما همانا برقراری تعادل میان آگاهی عالم خارج و آگاهی امر ناخودآگاه است.

امّا ورود به ناخودآگاه، بدون کسب آمادگی لازم امکانپذیر نیست. قهرمان تنها پس از انکشاف خودآگاه فردی و تبدیل و تبدیل «من» به «فرامن» به وسیله اتصال با نیروهای ماورا طبیعی و حل شدن در ناخودآگاه جمعی و نیز ایجاد رابطه میان «من» و «خود» است که می تواند قدم به قلمرو ناخودآگاه فردی بگذارد.

فریدون و کیخسرو همچون زال و کیقباد در مرحلۀ خودآگاهی متوقّف نمیشوند؛ بلکه وارد ناخودآگاه فردی خود میشوند. فریدون برای نبرد با ضحّاک و کیخسرو برای رسیدن به ایران، از رود می گذرند. ناخودآگاهی پیوند تنگاتنگی با آب دارد؛ آب همانند ناخودآگاه ریشه در تاریکی دارد، از دل زمین یا صخرهای میجوشد و به صورت جریانهای بزرگ و کوچک روان میشود. آب نماد دنیای مینوی هم شمرده میشود، به همین دلیل است که به آدمی زندگی دوباره می بخشد. شستشو در آب یا غسل کردن یا از آب گذر کردن نماد دورۀ دیگری از زندگی است که آغاز میشود.

بدین ترتیب در اسطورۀ فریدون و کیخسرو، رودخانه نماد ناخودآگاه است. آنان با غوطه ور شدن در رودخانه، به طور نمادین در ناخودآگاه خویش غرق میشوند و با بیرون آمدن از آن، وارد مرحلۀ خودآگاهی میگردند. عبور از رودخانه، نماد گذر از ناخودآگاهی است. ورود قهرمان به قلمرو ناخودآگاه، برای رویارویی با «سایه»‌است:

منِ خویشتن همواره با سایه در ستیز است. این ستیزه در کشمکش انسان بدوی برای دست یافتن به خودآگاهی به صورت نبرد میان قهرمان کهن الگویی با قدرتهای شرور آسمانی که به هیبت اژدها و دیگر اهریمنان نمود پیدا میکنند، بیان شده است. شخصیت قهرمان در خلال انکشاف خودآگاه فردی، امکانی نمادین است تا به وسیلۀ آن، منِ خویشتن بتواند سکون ناخودآگاه را درنوردد و انسان ناپخته را از تمایل واپسگرایانۀ بازگشت به دوران خوش کودکی زیر سلطۀ مادر رهایی دهد. در بیشتر مردم طرف تیره و منفی شخصیت در ناخودآگاه میماند. امّا قهرمان درست به وارونه باید متوجّۀ وجود سایه باشد تا بتواند از آن نیرو بگیرد و اگر بخواهد به اندازهای نیرومند شود تا بتواند بر اژدها پیروز شود باید با نیروهای ویرانگر خود کنار بیاید. به بیانی دیگر، منِ خویشتن تا ابتدا سایه را مقهور خود نسازد و با خود همگونش نکند، پیروز نخواهد شد.

فریدون نیز به عنوان یک قهرمان که نمادی از «من» است، با غوطه ور شدن در رودخانه به طور نمادین، وارد قلمرو ناخودآگاه فردی خویش میشود و با ضحّاک که نمادی از سایه اش است، روبرو میشود و پس از آنکه سایه اش را مقهور خود کرد، به خودآگاهی، ایران، باز میگردد. نکتۀ قابل تأمّل در اسطورۀ فریدون و ضحّاک این است که در هنگام ورود فریدون به ایران، ضحّاک در ایران نیست و خارج از مرزهای ایران؛ یعنی قلمرو ناخودآگاه است. پس فریدون برای دستیابی به ضحّاک، سایه اش، باید با ورود و گذر از رودخانه، وارد ناخودآگاه فردی خود شود.

کیخسرو نیز پس از طی آیین تشرّف در کوه قُلا و یکسان شدن با ناخودآگاه جمعی، ابتدا با عبور از رودخانه و گذر از ناخودآگاه وارد قلمرو خودآگاهی، ایرانویچ، میشود تا فرایند فردیّتش کامل گردد و پس از آنکه میان ناخودآگاه جمعی و خودآگاهیاش، تعامل برقرار

کرد، آمادگی لازم را برای ورود به ناخودآگاه فردی و برخورد با سایهاش، افراسیاب، کسب میکند. تفاوت کیخسرو با سهراب در این است که نزاع و دشمنی کیخسرو با کیکاوس و افراسیاب، آگاهانه و خردمندانه است. ازاین رو است که پیروزی و پادشاهی، از آنِ کیخسرو و ناکامی و مرگ، بهرۀ سهراب است.

سیاوش نیز وارد ناخودآگاه شخصیت میشود، امّا مغلوب سایه اش، افراسیاب، میشود. سیاوش در مرحلۀ دوم زندگی (براساس روانشناسی یونگ)، ناموفق است. در این مرحله او شخصیّتی ناکامل مییابد و در ناآگاهی عمیقی به سر میبرد. او در این مرحله کاملاً ناتوان است تا جایی که قادر به شناختن دسیسه های گرسیوز و افراسیاب نیست. سیاوش در مرحلۀ دوم زندگی، یک قربانی است، او قربانی ساده اندیشی، ناآگاهی و نیز شخصّیتِ ناکامل خود میشود. آیا این تطوّر و شکست شخصیّتی غیرمنتظرانه، به این دلیل نیست که او نیز چون سهراب قدم به سرزمین تاریک و اهریمنی توران، ناخودآگاه، می نهد؟ سیاوش با خروج از ایران، سرزمین اهورامزدا، روشنی و آگاهی و ورود به توران، سرزمین اهریمنی، تاریکی و ناآگاهی، دچار شکست شخصیّتی میشود، شکستی که هرگز قادر به ترمیم آن نیست. سیاوش چون قهرمانان در میدان جنگ و با شمشیر و نیزه کشته نمی شود، او را با خنجر و بر روی تشتی چونان گوسفندی سر میبُرند! سیاوش نیز در نیمۀ دوم زندگی، با ورود به توران، به طور نمادین وارد ناخودآگاهی خویش میشود؛ امّا در برخورد با افراسیاب که نمادی از سایۀ سیاوش است، ناموفق است و مغلوب سایه اش میشود. شکست شخصیّتی سیاوش در مرحلۀ دوم زندگی به این دلیل است که وی فرایند فردیّت را طی نکرده است. سیاوش آیین تشرّف خود را در سیستان گذرانده و «من» او با ناخودآگاه جمعی یکسان نشده است. درواقع «من» سیاوش به «فرامن» تکامل نیافته است و او آمادگی لازم برای آغاز سفری چنین مخاطره آمیز به قلمرو مرموز و ناشناختۀ ناخودآگاه را ندارد. طی فرایند فردیّت که همانا آگاهی یافتن از خویشتنِ خویش و یکسان شدن با ناخودآگاه جمعی و بازگشت مجدّد به خودآگاهی است، برای مسافر قلمرو ناخودآگاه، همچون ریسمان و چراغی است که او را با تجسّمات ناخودآگاه پیوند میدهد و با روشنای خود، سفر را برای او ممکن میسازد و به وی این امکان را میدهد تا راه بازگشت به خودآگاهی را بیابد و در قلمرو ناخودآگاه سرگردان نشود.

فریدون پس از بازگشت به خودآگاه، ایران، در آن باقی میماند. امّا کیخسرو در خودآگاهی متوقّف نمیشود؛ بلکه به کوه جایی که از آن آمده بود، باز میگردد. بنا بر روایت شاهنامه، کیخسرو پس از کناره گیری از پادشاهی، ناپدید شده است و کسی نشانی از وی ندارد؛ امّا از رفتن و ناپدید شدن وی در کوه در برخی از منابع یاد شده است. برخی از راویان بر آن اند که وی در کوه دنا غایب شده است و در آنجا زندگی میکند و یک روز بیرون می آید. مکانه ای دیگری ازجمله کوه گشار در جیرفت، کوه بهلول در دالاهو، آمده است. کیخسرو هدف خود را از کنارهگیری از سلطنت، دچار نشدن به غرور معرفی میکند آنچنان که جمشید به آن دچار شده بود. «من» قدسی و تعالی یافته انسانی نیز ممکن است پس از آن که در جریان فرایند فردیّت، به نهایت کمال رسید، دچار تورّم و خودبزرگ بینی و عظمت طلبی شود، همچنان که در مرحلۀ پیش خودآگاهی دوران کودکی به آن دچار بود. در این مرحله «من متورم» میتواند به همان اندازۀ احساس تمامیّت دورۀ کودکی، خطرناک باشد و قهرمان را دچار از هم گسیختگی روانی کند. آرمانگرایی دوران جوانی با جاذبۀ شدیدی که در فرد ایجاد میکند، ناگزیر به خودپسندی می انجامد. منِ خویشتن انسانی میتواند احساسی خدای گونه را برانگیزد و همین به خوش باوری و لاجرم مصیبت می انجامد. از دیگر سو بر اساس روانشناسی یونگ، غرور نشان دهندۀ جدایی دائمی «من» از «خود» است.

یونگ می گوید: «من» با «خود» متفاوت است. «خود»‌تمامیت روانی ماست و از همین «خود» است که در روند رشد فرد، خودآگاه فردیت یافته «من» تراوش می کند. «من» فردی در خلال انتقال از یک مرحله زندگی به مرحله دیگر است که متمایز می شود و شکل می گیرد. چنانچه این تغییر مطلق شود، به حس اولیه تمامیت، سخن آسیب می رساند. بنابراین «من» برای برقراری رابطه با «خود»، باید به طور دائم به گذشته بازگردد تا سلامت روان تضمین گردد. هر مرحله از تکامل موجود بشری، با تداوم کشمکش میان نیازهای «خود» و «من» همراه است. این کشمکش در دورۀ انتقال میان اوایل دوران کمال تا سنّ پختگی نیرومندتر است. در این دوره های بحرانی، کهن الگوی آیین آموزش اسرار، سخت به تکاپو میافتد. در آیین آموزش اسرار، از نوآموز خواسته میشود تا از هرگونه جاه طلبی و امیال و خواهش های خود چشم پوشی کند. او باید آزمون را بپذیرد و آماده مرگ شود، مرگی نمادین برای تولد دوباره. «من» به طور موقت ویران می شود تا در مرحله بالاتری، متولد شود.

در اینجا کوه نمادی از «ناخودآگاه» است. بنابراین کیخسرو برای رهایی از غذوذ، ناگزیر با مرگ اختیاری و نمادین خود، «من» خویش را با «خود»‌آشتی می دهد و هماهنگ می کند. در میان قهرمانان شاهنامه، کیخسرو نمونه ای استثنایی و یگانه است که چرخه تکامل روانی خود را به انجام می رساند و تبدیل  به «انسان کامل» و شاه آرمانی شاهنامه و در جهان بینی زرتشتی یکی از جاودانان و نجات بخشان آخر الزمان می گردد.

3. نتیجه گیری

ما در این پژوهش کوشیدیم تا هجرت و سفر کودکان رهاشدۀ شاهنامه را از زمان تبعید تا هنگام بازگشت، بر اساس الگوی روانشناسی یونگ، بررسی و تحلیل کنیم. نتیجۀ این تطبیق قابل توجّه بود؛ زیرا رابطه و پیوندی شگرف، میان مکانهای اساطیری شاهنامه و قلمروهای روان به چشم میخورد. ما با تطبیق البرز با من، ایران با خودآگاه و سرزمینهای غیر از ایران با ناخودآگاه، سفر هریک از شخصیّتها را که در حقیقت مسیری برای تغییر و تکوین روانی و شخصیّتی آنان بود، بررسی کردیم. بر این اساس، سهراب، شغاد و ساسان در مرحلۀ ناخودآگاه، قلمروهای بیگانه، باقی میمانند، درحالیکه بهرام گور و اسکندر موفّق میشوند از مرحلۀ ناخودآگاه گذر کنند و به مرحلۀ بالاترِ خودآگاهی، ایران، برسند و بر تخت نشینند. بهمن، سیاوش و داراب در ایران میبالند. از این میان، بهمن و داراب به پادشاهی میرسند، هرچند همچون کیخسرو و فریدون و کیقباد، پادشاهانی آرمانی و ناجی نیستند؛ امّا به دلیل عبور از مرحلۀ ناخودآگاهی و رسیدن به آگاهی و تقویت «من» در نیمۀ نخست زندگی، در تصاحب تاج شاهی موفّق اند و قهرمان نیمۀ نخست زندگی خویش هستند. سیاوش نیز قهرمان نیمۀ نخست زندگی است؛ امّا چون بدون کسب آمادگی لازم و طی نکردن فرایند فردیّت، قدم به قلمرو ناخودآگاه فردی خویش، توران، می نهد، در تقابل با سایه اش، افراسیاب، ناکام میماند و مغلوب سایه اش میگردد. در اسطورۀ فریدون، کیقباد، کیخسرو و زال، عنصر صعود از کوه و عروج وجود دارد. صعود از کوه در روانشناسی یونگ، ارادۀ دستیابی به خویشتنِ خویش است و میتواند نمادی از «من» باشد. کیخسرو و فریدون، پس از طی فرایند فردیّت، وارد ناخودآگاه فردی خویش میشوند و بر افراسیاب و ضحّاک که نمادی از سایۀ آنان است، غلبه میکنند. در این میان تنها شخصیّتی که مسیر تشرّف را کامل طی میکند، کیخسرو است. کیخسرو در پایان ناپدید میشود به روایتی به کوه که نمادی از «خود» است، بازمی گردد و «من» خویش را با «خود» آشتی می دهد و انسان کامل شاهنامه می گردد.

درواقع می توان گفت، تبعید و دورافتادگی برای این کودکان، هجرت از ناخودآگاهی و رسیدن به مرحله ای بالاتر از آگاهی و اعتلای «من» به «فرامن»، در این مسیر است.

نویسنده: زهرا شیردل ** (کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی، دانشگاه حکیم سبزواری – نویسندۀ مسئول)

z.shirdel[at]ymail[dot]com

ابوالقاسم رحیمی (استادیار زبان و ادبیات فارسی، دانشگاه حکیم سبزواری)

نشریه زبان و ادب فارسی دانشگاه تبریز

سال ۷۰ – شماره 236 – پاییز و زمستان 1396

منبع:  پرتال جامع علوم انسانی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید